پيما نه ای دوباره . . اينجا
نه شادی است ، نه
عزا، نه سور. با دام
بُن دستارَ
کِ سپيد ش را در جويبار
باد پلشتی می شويد. دزدان
رستگاری - پائيزهای
روح- سبزينه
و طراوت هرباغ
و بوته را در غارت
شبانهٌ خود پاک
می برند . اکنون کاين محتسب
مجال تماشا نمی
دهد، ميخانهٌ
کدام حريفی پيمانه
ای دوباره از آن
بادهٌ زلال اين جمع
تشنگان وخماران
را خواهد
بخشيد؟ زين باده
ای که مستحب شهر در کوچه
می فروشد ارزان، غير از
خمار هيچ نخواهی
ديد. من تشنه
کام ساغر آن باده
ام کز جرعه ای ويران
کند ، دوباره بسازد. 1348– تهران |